رُمانِ‌ـ؏ِشقِ‌مَجازے‌مَن

تو این وبلاگ براتون رمان و موضوعات روزانه بارگذاری میشه 🥺💗 لایک و کامنت یادتون نره😁🤝🏻

پارت هفت رو اووردم براتونننن🥲💗

✩。:•.─────  ❁ - ❁  ─────.•:。✩

 

که یهو ...

دیدم سین زد ، ولی هیچی نگفت 

با نگرانی شروع کردم دوباره به پیام دادن 

من کامل گیج بودم ، نمیدونستم چرا اضطراب دارم،  نمیدونستم چرا نگرانم ، نمیدونستم چرا امید واسم مهم

 

نیم ساعت گذشت که دیدم پیام داد ، 

 

+سلام ، خوبی ؟!

عمل چی ؟!

من عمل نداشتم ، یه ماه قبل عمل کردم 

آروم باش 

چیزی نشده،  من اومدم تهران بخیه های قلب‌مو  بکشن

عمل ندارم 

 

چشمم که نوتیف پیام افتاد انگار از بلندی سقوط کردم  و یه سطل آب سرد ریختن روم 

بدنم بی حس شده بود و انگار همه این حالت ها از خوشحالی بود 

 

جوابشو دادم : 

 

_ خوبم ط خودت خوبی ، چرا جواب نمیدی،  چی شده ، داشتم از نگرانی سکته میکردم 

 

+ خوبم خوبم ، جواب دادم دیگه ، هیچی نشده ، خدانکنه نگران واسه چی ؟!

 

_ تو مدرسه همکلاسیم بهم گفت عمل داشتی واسه همین ترسیدم 

 

+ نه من قبل از اینکه با ط آشنا بشم عمل کردم الان فقط رفتم بخیه هارو بکشن 

 

_ چرا قلبت رو عمل کردن ؟!

 

+ بعدن واست تعریف میکنم الان حالم زیاد خوب نیست 

 

_ باشه باشه فقط توروخدا مراقب خودت باش منو بی خبر نزار 

 

+چشم

 

گوشی رو خاموش کردم و به دیوار زل زدم و نفس عمیقی کشیدم و هزار بااااار تو دلم زهرا رو نفرین کردم 

 

زهرا گناهی هم نداشت ولی اون موقع حتی احساساتم دست خودم نبود ، اشک هامو پاک کردم و رفتم سمت روشویی تا آبی به دست و صورتم بزنم 

 

باید یه فکری میکردم که جواب مامان بابا رو چی بدم که باهاشون اونطوری رفتار کردم

 

صورتم رو خشک کردم و رفتم سمت پذیرایی که مامان و بابا و ابجی و داداشم نشسته بودن داشتن چای میخوردن 

 

مامان و بابا طرز نگاهشون آزارم میداد که مامان پرسید : نرجس چیزی شده ، چرا اینجوری با اون حال اومدی خونه ؟!

کسی چیزی بهت گفته ؟!

 

نرجس : نه فقط امتحان امروزم رو خراب کردم 

 

مامان : چند شدی ؟!

 

موندم چی بگم ...

 

نرجس : چیزه ... آخه... ۱۹ شدم 

 

مامان : الان ۱۹ بده؟!

 

نرجس : آره وقتی نرگس شد ۲۰ من که ۱۹ شدم بده 

 

بابا: رفاقتی گفتن رقابتی گفتن اون یه نمره چیزی نیس جلو نرگس و بقیه ضعف نشون نده بخاطر یه نمره

 

باشه ای گفتم و سعی کردم حالم رو خوب کنم 

 

تا شب خبری از امید نشد ...

 

تا اینکه ساعت ¹⁸ و ²⁶ دقیقه همون روز پیام داد 

 

فقط میخاستم بدونم چرا قلبش رو عمل کرده واسه همین سراسیمه ازش پرسیدم که اونم جواب داد 

 

نرجس : امید...خوبی؟!

 

امید : جانم ... عاره خوبم ط خودت خوبی؟

 

نرجس : عاره خوبم ینی بهترم ... یه سوال داشتم

 

امید : شکر ، قلبم رو چون تصادف کردم عمل کردن 

 

نرجس : چیییییییی ؟! تصادف ؟! کِی ؟! کجا ؟! براچی ؟!

 

امید : وااااا نرجس یکم اَمون بده میگم 

 

نرجس : چیزه ... ببخشید 🙄😁

آخه نگران شدم و همینطور کنجکاو 

 

امید : من اخرای مرداد بود که دوستام زنگ زدن گفتم بیا حاجی اباد بندر خش میگذره توعم بیا ، منم قبول کردم 

نمیدونم میدونی یا نه اما جاده‌اش راه خوبی نداره تو یکی از پیچ های های جاده سرعتم بالا بود نتونستم ماشین رو کنترل کنم ماشین ملق زنان افتاد تو دره 

 

نرجس : یا قرآن الهی بمیرم ، چه ربطی به قلبت داره ولی ...؟!

 

امید : تو اون تصادف ، یه دستم و یه پام شکست ، خون ریزی داخلی کردم که باعث جراحی قلبم شد و یکی از مهره های کمرم آسیب دید 

 

اون لحضه با خودم گفتم با یه آدم چلاق طرفم؟!!!!

 

نرجس : آیا جایی واست سالم موند؟!!!!

 

امید : خودت چی فکر میکنی😂

 

نرجس: خب فکر میکنم الان با یه چلاق طرفم 

 

امید: 😂😂نه الان خوب شدم 

 

نرجس : خداروشکر 

 

خانواده پولداری بودن واسه همین تعجب نکردم ازین که امید از خودش ماشین نداشته باشه و ...

 

چند روزی گذشت تا اون روز امید عجیب غریب شده بود و همش استوری و پست هایی میزاشت که اگه روم کراش قلب این رنگی رو کامنت کن اگ دوسم داری ....

 

عکس‌العملی در برابر پست و استوری هاش نشون نمی‌دادم ینی راستش منظورش رو متوجه نشده بودم ...

 

 

✩。:•.─────  ❁ - ❁  ─────.•:。✩

 

ادامه دارد ...

لایک و کامنت یادتون نره 

 

به بقیه وبلاگ هام سر بزنید😅🥰

درباره

رُمانِ‌ـ؏ِشقِ‌مَجازے‌مَن :)

درباره دختر و پسری با هم آشنا میشن و بدون اینکه همو ببینن عاشق هم میشن و کلی مانع رو پشت سر میزارن اما ...

آخرین مطالب
پربازدیدترین مطالب
محبوب‌ترین مطالب
جنجالی‌ترین مطالب
آرشیو
نویسندگان
دنبال‌کنندگان
قدرت گرفته از بلاگیکس ©