رُمانِ‌ـ؏ِشقِ‌مَجازے‌مَن

تو این وبلاگ براتون رمان و موضوعات روزانه بارگذاری میشه 🥺💗 لایک و کامنت یادتون نره😁🤝🏻

رُمانِ‌ـ؏ِشقِ‌مَجازے‌مَن | پارت20
16:52 1403/08/27 | 𝗝𝗮𝗻𝗮⛥𝗧𝗮𝗻𝗵𝗮

✩。:•.─────  ❁ - ❁  ─────.•:。✩

 

 

 

 

صدای امید میاد ...

هی میگف اَلو اَلو 

تا گفتم سلام ، قطع کرد 

 

بُهت زده خیره شدم به صفحه گوشی ...

امید تلفن رو رو من قطع کرد ؟!

 

حرصم گرفته بود ...

ازین که بهم گفت دوسم داره و اینطوری تلفن رو قطع کرد ...

ازین گفت هیچ وقت تو هیچ شرایطی تنهام نمیزاره ...

ازین که قول داد پیشم باشه ، کنارم باشه ، همراهم باشه ، همدمم باشه ...

 

صفحه پیام رسان گوشی رو باز کردم و شماره امید رو قسمت گیرنده زدم و پشت سر هم پیام میدادم :

 

امید ، منم نرجس 

چرا قطع کردی ؟!

بخدا منم حالم مث تو بَده 

منم خسته شدم ...

منم ناراحتم ...

به منم حق بده ...

 

تو حیاط خونه عمو مرتضی قدم میزدم و انگشتهام رو کیبورد گوشی بیجون حرکت می‌کرد و تایپ میکردم و اشکام تو چشمام حلقه زده بود . انگار از هوای سردی که بود با این حرکتی که امید زد قلب من یخ زده بود ...

 

چرا ؟!

چرا باید اینجوری میشد ؟!

چرا باید بابا می‌فهمید؟!

منو امید میتونستیم سر کوچک ترین چیز با هم کات کنیم . دلیلی نداشت خدا بهم اینجوری بفهمونه که کارم اشتباهه

 

دیگه به از همه چیز ناامید شدم و راه خونه پدربزرگ رو پیش گرفتم ...

 

همه هنوزم داشتن میرقصیدن ...

 

دلم خیلی گرفته بود ...

فقط دنبال بهانه بودم که گریه کنم ...

تو جمع کنار بابا نشستم که اون یکی ژله زن‌عمو‌محسن اوورد ...

 

نادیا ، دختر عمومجتبی اومده بود گیر داده بود به من دوتا ازون ژله بده ، از همون اول رابطه خوبی باهاش نداشتم ، ⁵ سال ازم کوچک تر بود ولی زبون‌ش از نیش مار هم بدتر بود برام .

 

اعصابم بهم ریخت و سرش داد زدم بعدش هم زدم زیر گریه و اتاق رو مقصدم کردم . 

 

مادربزرگ پشت سرم راه افتاد و اومد کنارم نشست و کلی دلداریم داد و گفت بچه‌اس ، نمیفهمه . ولش کن 

 

ولی اونا نمیدونستن من تنها دردم رفتاری بود که امید باهام داشت و کاش هیچ وقت نفهمن امید تو زندگیم بوده 

یه آدمی که ادعا داشت 

مغرور بود 

دروغ گو بود 

و .‌..

 

رفتم تو پذیرایی همه کِسِل بودن ، از قیافه هاشون مشخص بود 

 

بالاخره هرچی بود و نبود نوه بزرگ خانواده ناراحت شده بود 😌😂

 

باید ناز می‌کشیدن...

از صبح با کلی فکر های مزخرف تو سرم اون همه کار کردم  اون همه واسه دیزاین وقت گذاشتم😂

 

دلگیر رفتم سمت مامان و گوشی رو ازش گرفتم ...

رفتم تو تماس های مسدود و با ۳۷ تا تماس از امید برخورد کردم ...

 

چشمام از حدقه زد بیرون ...

قلبم به شدت تو سینه ام میکوبید ...

گلوم خشک شده و دهن باز نمی‌شد...

به معنای کامل شُکِه شدم 

 

از خونه زدم بیرون رفتم تو حیاط خونه عمو‌مرتضی 

 

شماره امید رو گرفتم ...

دوباره اهنگ پیشوازش ...

شاخه نبات ...

من دیگه برات ...

تا دم بهار ...

نمیمونم ...

شده هوا...

سرد و بیقرار ...

ابر و باد بعد ...

آسمونم ...

ببین زده به گَلَمون گرگ ...

 

امید : اَلو ، خوبی ، میگم خوبیییی 

 

نرجس: س...سلام 

 

امید : کجا بودی تووو ...

میدونی چقدر نگرانت شدم  

 

نرجس : خوبی 

 

امید : خوبم خودت خوبی؟!

 

نرجس : عاره خوبم ...

 

نیم ساعت تمام با هم حرف زدیم ...

 

فهمیدم نگرانم بوده ...

بهم فکر میکرده ...

چون باباش کنارش بوده گوشیو قطع کرده ...

 

حتی یه لحضه با خودم فکر نکردم شاید مامان اومده باشه دنبالم و پشت در داشته صحبت هامونو گوش می‌داده...

 

سرد بود ...

میلرزیدم و دندونام تق تق بهم می‌خورد و صدا میداد ...

داشتم یخ میزدم و با هزار جور ناراضی بودن گوشیو قطع کردیم و خداحافظی کردیم ...

 

رفتم خونه ...

همه مشغول صحبت ، بازی ، سروصدااا

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم همه اتفاقا طی این یکی دو هفته رو فراموش کنم ...

 

از حال امید خیالم راحت شده بود ...

غمی نداشتم ، جز خیانت به اعتماد دوباره خانوادم ، مادرم ، پدرم ، قهرمان های زندگیم ، کسایی که بند بند وجودم وصله بهشون 

 

✩。:•.─────  ❁ - ❁  ─────.•:。✩ 

 

 

ادامه دارد ...

درباره

رُمانِ‌ـ؏ِشقِ‌مَجازے‌مَن :)

درباره دختر و پسری با هم آشنا میشن و بدون اینکه همو ببینن عاشق هم میشن و کلی مانع رو پشت سر میزارن اما ...

آخرین مطالب
پربازدیدترین مطالب
محبوب‌ترین مطالب
جنجالی‌ترین مطالب
آرشیو
نویسندگان
دنبال‌کنندگان
قدرت گرفته از بلاگیکس ©