✩。:•.───── ❁ - ❁ ─────.•:。✩
هر روز میگذشت اندازه چند سال واسم تموم میشد
شبا با چشم های خیس میخابیدم و هنوزم نگا به چشم های بابا برام شرم آور بود
جمعه بود ...
بابا زنگ زد به عمه و مادربزرگ که حاضر شن بریم بازار
همه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت بازار ...
همون بازاری که موقع برگشت ازش برای اولین بار امید بهم زنگ زد
همه تو یه ماشین خودمونو جا کردیم
مادربزرگ جلو نشست بابا پشت فرمون ...
منو. مامان . ابجی و داداش . عمه و دوتا دختر عمه ها با عذاب صندلی عقب😂
جوری نشسته بودیم که بابا از آینه میتونست درست منو ببینه اما من تمام مدت سرم رو به صندلی تکیه دادم و آهنگ زمزمه میکردم :
باز دوباره با نگاهت ...
این دل من زیر و رو شد ...
باز سر کلاس قلبم ...
درس عاشقی شروع شد ...
دل دوباره زیر و رو شد ...
اشکم داشت در میومد اما بایدددد خودمو کنترل میکردم
رسیدیم بازار ...
همه واسه خودشون میگشتن اما من فقط یاد اون روزی بودم که منتظر تماس امید بودم
انگار زمان نمیگذشت...
انگار داشتم هر ثانیه میمردم و زنده میشدم ...
انگار دیگ قلبم مث اولا شاد نبود ...
نزدیک ۵ ساعت تو بازار بودیم ...
بابا برای شب یلدا انار و هندونه و .... خریده بود
اما من هیچ ذوقی نداشتم ...
من ...
من هر سال شب یلدا کل خونه پدربزرگ رو رنگارنگ میکردم و با تعریف عمو و عمه ها کلی ذوق زده میشدم
اما اون موقع هیچ حسی نداشتم
شده بودم یه مرده متحرک ...
✩。:•.───── ❁ - ❁ ─────.•:。✩
ادامه دارد ...