بدون شرح 🥺💔
✩。:•.───── ❁ - ❁ ─────.•:。✩
نمیدونم دقیق کِی بود ولی فکر میکنم ¹⁵ آذر بود که که از مدرسه اومدم و خاستم به امید زنگ بزنم . اما فرصتش پیش نمیومد .
میترسیدم مامان بابا متوجه بشن که دارم با کسی صحبت میکنم و بعد همه چی ...
به امید پیام دادم :
سلام خوبی . زنگ بزنم میتونی صحبت کنی؟!
امید : نه . اومدم پزشکی قانونی
نرجس: اونجا واسه چی
امید : پدربزرگم فوت شده
نرجس : واقعا ؟!
تسلیت میگم
امید : ممنون
.................
ازش خبری نمیشد
خب حق هم داشت ، پدربزرگش فوت کرده بود و حتما کار زیادی داشت
و اینکه شاید خیلی ازین بابت ناراحت بوده
نگرانش بودم ولی سعی میکردم با پیام دادنام و زنگ زدند بهش زیاد مزاحمش نشم
یه وقتایی حس میکردم نکنه امید بره من تنها شم
نکنه بره هیچ وقت ازش خبری نشه
از همه چیز میترسیدم و مهم ترینش اینکه مامان بابام چیزی بفهمن
برای روبیکا رمز کنترل والدین گذاشته بودم و صبح ها قلل از رفتن به مدرسه فعالش میکردم . آخه اگ چیزی میشد اگه دیگ امید رو نداشتم . اگ مامان بابا میفهمیدن . اگ بی آبرو میشدم . چی می شد ؟!
حس میکردم امید یه تیکه از وجودمه
هیچ وقت قرار نیس از هم جدا شیم
هیچ وقت قرار نیست تا وقتی با همیم ناراحتی پیش بیاد واسمون
امید اعصابش خیلی زود خورد میشد . ولی با عین حال خیلی جذاب بود واسم. عصبانیتش . عشق ورزیدنش . غیرتی شدنش . همه چیزش واسم مثل رویا بود
تو امید چیزایی میدیدم که تو قلب هیچ پسری ندیده بودم
وفاداری
عشق
دوست داشتن
ولی هر جور که بود با عقل جور در نمیومد که بازم کسی رو که ندیدم دوسش داشته باشم
دیوونگی محض بود برای دختری که تو عمرش رو به پسر نداده الان عقایدش رو گذاشته زیر پا و داره به یه پسرررررر میگه : دوست دارم
...................
کم کم امید پیداش میشد و با یه احوال پرسی سر و ته قضیه رو بهم میآورد
دلم حسابی واسش تنگ شده بود . دلم میخاس یه دل سیررر چت کنم باهاش . صداشو بشنوم . اما اون وقت نداشت
یک هفته از فوت پدربزرگش گذشته بود و یه هفته بود که درست و حسابی باهاش حرف نزده بودم . عی کاش زودتر همه چی تموم میشد و دوباره اوضاع به حالت اول برمیگشت
✩。:•.───── ❁ - ❁ ─────.•:。✩
فکر میکنم چند بار قسمت فوت بنده خدارو پیش اووردن ولی قسمت فوت پدربزرگ امید یه هفته قبل از اتفاقی که زندگیمو نابود کرد افتاده بود که تازه یادم اومد 🥲💔
خب ...
ادامه دارد ...