رُمانِ‌ـ؏ِشقِ‌مَجازے‌مَن

تو این وبلاگ براتون رمان و موضوعات روزانه بارگذاری میشه 🥺💗 لایک و کامنت یادتون نره😁🤝🏻

غم‌انگیز‌ترین قسمت ماجرا ...💔💔💔💔🥲

 

 

✩。:•.─────  ❁ - ❁  ─────.•:。✩

 

 

²¹ آذر بود ...

رفتم گوشیو بزنم به شارژ . اما هی دل دل میکردم که برم پیام های خودمو و امید رو پاک کنم  . رفتم تو صفحه چت‌مون پیام های شبی  که بهم گفتیم همو دوست داریم . وقتی درباره بچه صحبت می‌کردیم . وقتی منو از رو و جن میترسوند . همه رو نگاه کردم و دلم نیومد حذف کنم . انگار قسمتی از وجودم بودن . دلم میخاست همشونو نگه دارم . و واقعا روزی هزار بار اونارو میخوندم . هر وقت دلم واسش تنگ می‌شد .

 

خیلی با خودم کلنجار رفتم که حذف کنم اما دلم راضی نشد 

 

گوشیو خاموش کردم و رفتم رو تشک دراز کشیدم و به سقف زل زدم 

 

هر کاری میکردم خابم نمی‌برد.  هی یه حسی بهم میگف قراره یه اتفاقی بیفته . دل شوره داشتم . نگران ی چیزی بودم اما نمیدونم چی .

 

هی میخاستم بلند شم و برم قفل روبیکا رو فعال کنم اما کاهل‌یم میکرد . آنقدر ازین پهلو به اون پهلو شدم و به حسم گوش نکردم که برم قفل رو فعال کنم که نفهمیدم کی خابم برد 

 

نمیدونم ساعت چند صبح بود که حس کردم اهنگ آشنایی از بالا سرم در حال پخش شدنه  . آهنگی از مهدی احمد‌وند که میگف :

 

بمون ط عشق مهربون من 

کی جز من هواتو داره 

هوای گریه داره وقتی دوری ط 

 

چشمام رو باز کردم که دیدم هنوز هوا تاریکه . ینی این صدا از کجا میومد . یادم افتاد امید یه کلیپ از موقعی که با رفیقاش رفته بودن کورس واسم فرستاده بود که همین اهنگ رو میخوند 

 

بالای سرم رو نگاه کردم و دیدم بابا بالا سرم نشسته و سرش تو گوشی مامانه ( من از خودم گوشی نداشتم و روبیکا و چت و تماس با امید همه تو گوشی مامان بود )

 

شقیقه هام داشت نبض میزد 

نفسم داشت بند میومد و دست و پاهام شروع به لرزیدن کرد 

 

از جام بلند شدم رفتم ت  آشپزخونه ( اون شب هم مثل بقیه شب ها با مامان و بابا و ابجی و داداشم تو پذیرای خابیده بودیم ) یه استکان برداشتم و پر از آب کردم و سر کشیدم 

 

آروم به سمت اُپِن قدم برداشتم و تلاش داشتم نگا کنم ببینم بابا داره ساعت ۴ صبح چیکار میکنه . چرا اهنگ کلیپ کورس امید داشت پخش می‌شد.  من اون اهنگ رو تو لیست اهنگ هام نداشتم و فقط و فقط امکان این بود که بابا ...

 

سرمو رو به جلو کشیدم سعی کردم صفحه گوشیو نگاه کنم  که چشمم خورد به کلمه روبیکا که بالای صفحه بود . 

 

بابا تو روبیکا بود 

 

حس کردم همه دنیا رو سرم آوار شد 

 

با پاهای لرزون و سست به سمت تشکم قدم برداشتم و دراز کشیدم . و کلمه ای با بابا حرف نزدم که دیدم داره میاد سمتم 

 

گوشیو گرفت جلوم . اول بالای صفحه رو نگاه کردم . شماره امید بود که به پیام رسان گوشی یعنی به شمارم پیام داده بود 

 

چشمم به پیام خورد که نوشته بود : 

سلام عشقم خوبی.  من چند روز آنلاین نمیشم نگران نشی . دوست دارم 

 

بابا گفت : این کیه 

 

نرجس : نمیدونم شاید اشتباه گرفته

 

بابا گوشیو رو به صورت خودش گرفت و بعد از ¹ مین دوباه رو به من گرفت و گفت :

این پیام چی میگه ؟!

این پسره کیه نرجس 

 

نرجس : چیزه ... آخه ...

 

بابا: هیچییییی نگو 

 

دیگه همه چی تموم شده بود . زندگیم . رویا هام . امید . علاقه ام بهش . اعتماد مامان بابام . آبروم و ...

 

قطره ای اشک هم از چشمم نریخت . نمیدونم چم شده بود 

 

مث اینکه هنوز باورم نشده بود همه چی تموم شده 

 

گوشیو از بابا گرفتم و همه چی رو حذف کردم و قفل رو فعال کردم و گوشیو خاموش کردم 

 

بابا رفت سمت گوشیو برداشتش و بعد بهم گف : من والدین توعم یا ط والدین من که قفل والدین میزاری رو روبیکات بیا بازش کن 

 

بازش کردم و دادم دستش . گفت : چرا حذف کردی

 

چیزی نگفتم 

 

گفت : من همه پیام هاتونو خوندم 

 

روبیکا رو حذف کرد . قفل گوشیو عوض کرد 

 

دیگ کاری نمیدونستم بکنم . هیچ کاری ...

 

رفتم رو تشک دراز کشیدم . مامان و دادش و ابجی با وجود صدای حرف زدن منو بابا بیدار نشده بودن 

 

به در و دیوار خیره شده بودم که نگاهم افتاد به بابا که داشت تو آشپزخونه بیقرار از این طرف به اون طرف قدم میزنه 

 

رفتم سمتش و گفتم : ببخشید 

 

بابا گفت : دیگ فایده نداره 

 

نرجس : بابا 

 

بابا : نرجس . مهرت از دلم رفت 

 

انگار موادمذاب ریختن تو دلم . بابا چی گفففففففگشگفت دیگه دوسم ندارههههه؟! آخه ؟! 

 

دیگ تموم شدم . مردم . ذره ذره مغزم و قلبم داشتن تجزیه میشدن 

 

بابا به دختر بزرگش ، به اونی که دوسش داشت . جونشو واسش میداد . اندازه دنیا واسش ارزش قائل بود بود ، گفت مهرت از دلم رفتتتتتتت

 

مثل بهت زده ها دوباره برگشتم رو تشکم و پتو رو تا روی سرم کشیدم . قلبم از شدت این حرفش داشت درد می‌کشید 

 

آخه لعنت بهم 

لعنت بهم که به اعتماد پدرم . قهرمان زندگیم . خیانت کردم 

 

همه ی خیلی زود تموم شد . اون نرجس خش خنده و شاد . دیگ هیچ وقت اون نرجس اول نشد 

 

قسمت بد ترش ایم بود که از ²² تا ²⁶ آذر مدرسه تعطیل بود حتی رفیقام نداشتم که برم تو بغلشون گریه کنم 

 

ساعت ⁸ صبح همون روز که بابا همه چی رو فهمید . روز ²² آذر ¹⁴⁰¹

 

✩。:•.─────  ❁ - ❁  ─────.•:。✩

 

ادامه دارد ...💔💔💔💔

 

 

درباره

رُمانِ‌ـ؏ِشقِ‌مَجازے‌مَن :)

درباره دختر و پسری با هم آشنا میشن و بدون اینکه همو ببینن عاشق هم میشن و کلی مانع رو پشت سر میزارن اما ...

آخرین مطالب
پربازدیدترین مطالب
محبوب‌ترین مطالب
جنجالی‌ترین مطالب
آرشیو
نویسندگان
دنبال‌کنندگان
قدرت گرفته از بلاگیکس ©