✩。:•.───── ❁ - ❁ ─────.•:。✩
دیگ از زندگی ناامید بودم ...
اون شب حتی عمومحسن هم اومده بود خونه پدربزرگ و اولین باری بود که دیدم برای شب یلدا اومده ...
از زنعمومحسن زیاد خوشم نمیومد . نمیدونم چرا . شاید چون یکم قیافه میگرفت
اما اون شب اون بود که سعی داشت یکم سرحال باشم
و ازین بابت خیلی تعجب کرده بود ...
اون شب زنعمومحسن پیشنهاد داد که دکور امشب رو با درست کردن یه کرسی پیش ببریم
منم چون خونه پدربزرگ همه کارم قبول کردم
مشغول شستن و چیدن میوه ها بودیم که زنعمو مرتضی پیشنهاد داد ژله درست کنیم ...
منم سریع زنگ زدم به عمو مرتضی و گفتم سر راه که میاد بخره بیاره
همه چی به لطف پدربزرگ عالی بود ...
پدربزرگ چون ذوق هر ساله من رو تو شب یلدا میدید امشب به همه گفته بود هرچی که من میگم به حرفم گوش بدن
برای همین عمواینا انواع میشه رو گرفته بودن و انواع دسر رو درست کرده بودیم و زنعمو محسن داشت سنگ تموم میزاشت
اون شب دلم یه شادی از ته دل میخاست ...
با اون همه کاری که داشتم حواسم از اتفاقای یه هفته پیش پرت شده بود ....
عمومرتضی رسید و بسته ژله رو داد دستم منم با ذوق رفتم سمت زنعمومحسن ...
اول ژله قرمز رو ریخت توی ظرف و دونه های انار روش پاشید و گذاشت فریزر
بعد از ۱۰ مین ژله سفید رو ریخت توی ظرف و ۱۰ مین بعدش ژله سبز رو ...
غروب شده بود همه جمع شده بودن ...
مامان و زن عمومجتبی هم برای شام ماکارونی درست کردن ...
چون امشب قرار بود همه پرخوری کنن سعی کردن تو انتخاب غذا یه غذای کم چرب درست کنن ...
بعد از شام مشغول چیدن دکور یلدا شدیم ...
چون جمعیت زیاد بود و بچه ها تا آخر شب گند میزدن به دکور تصمیم به این شد
کرسی رو اووردیم و لحاف رو انداختیم روش ...
ظرف های چیده شده از میوه رو هم دونه دونه چیدیم روی کرسی
عمه نیلوفر (عمهبزرگه) هندونه رو گلی گلمنگلی کرده بود ...
منم کلی شرشره و بادکنک اطراف خونه زده بودم ...
همه چی حاضر بود ...
همه بودن ...
به جز بابا ...
مامان گفت که بابا کاری واسش پیش اومده تا سه روز نمیتونه بیاد و امشب هم ...
سفره شام که جمع شد ...
عمه افسانه (عمهکوچیکه.مامان اون دوتا دختر خشمل) اسپیکر رو روشنکرد و همه اومدن وسط برای رقص
گوشی مامان رو به بهانه فیلم گرفتن گرفتم و از تک تک لحضه های اون شب فیلم گرفتم ...
مامانبزرگ به عمه افسانه و عمو مرتضی و مجتبی که میرقصیدن شاباش میداد و عمو مرتضی سر لج با دریا (دخترعمومجتبی) عدا دریا رو در میآورد و میگف دریا زشت میرقصه
بعد از کلی رقص همه خسته میشن و میشینن
عمو محسن صدام میزنه :
نرجس .... تو دیگه کی هستی بیا یکم پذیرایی کن
تازه از ژله یادم میاد میرم دست زن عمو محسن رو میگیرم و میبرمش اشپزخونه و میگم ژله رو بزاره تو ظرف تا ببرم .
تا وقتی زن عمو مشغول تو ظرف گذاشتن ژله میشه منم یه شاخه گل رز مصنوعی رو میشورم تا بزارمش رو ژله
همه چی عالی بودددد
ولی دلم پیش امید بود ...
مطمئنم اگ اونم بیاد و شور و عشق بین این خانواده رو ببینه عاشقققققق خانواده ام میشه
ولی حیف ... حیف که نیست
با نشستن همه دور کرسی زنعمومرتضی میگه دست نزنین بشینین میخام عکس بگیرم
کلییییییییی اون شب عکس میگیرن
اما دیگ دلشون طاقت نمیاره و تمام زحمتی که کشیده بودم با خوردن همه میوه ها و ژله ها و پسته و ... به باد میره😐🤣
وقتی میبینم سر همه گرمه گوشیو از مامان میگیرم و رمز رو برام باز میکنه به بهانه دیدن فیلم رقص عمو ها
یه چیزی رو دلم سنگینی میکنه ...
دلم امید رو میخاد ...
دلم صداش رو میخاد ...
دلم میخاد از فرصت استفاده کنم ...
با وجدان ناراحت به سمت حیاط میرم
خونه عمومهدی دقیق کنار خونه پدربزرگ و یه در بین حیاط خانه هاشون هست ...
میرم سمت حیاط عمومهدی گوشیو از جیبم برمیدارم و شماره امید رو میگیرم ...
اهنگ پیشوازش وصل میشه ...
شاخه نبات من دیگه برات تا دم بهار نمیمونم ...
صدای امید میاد ...
✩。:•.───── ❁ - ❁ ─────.•:。✩
ادامه دارد ...