سیلااااام خب بالاخره اومدم ی پارت طولانی بدم
چند روزی میگذشت که دیگ خبری از امید نداشتم
تو فکر همین ماجراها بودم که مامانم صدام زد گفت :
آماده شو بریم خونه مادر جان
مادرجان مادربزرگ مامانم بود تو خونه افتاده بود و تازگیا آلزایمر گرفته بود و بعضیامونو اصن یادش نمیمد
......
بعد از کلی احوال پرسی ...
نشستیم . حوصلم سر رفته بود
گوشیو از مامان گرفتم یکم تو گالری اینور اونور گشتم آخه بابام گوشیو فلش زده بود هیچ تو گوشی نبود
کلافه شده بودم و باز هم فکر زنگ زدن به امیدتو سرم
رفتم تو حیاط
از حیاط خونه مادرجون یکم میترسیدم چون قدیمی بود
شماره امید رو گرفتم و بعد از پخش چند ثانیه از آهنگ پیشوازش ی صدای خوابآلود شنیده شد ک گف :
سلام
نرجس : عه ببخشید خواب بودی . قطع میکنم
امید : نح عب نداره ولش . صحبت کن
نرجس : چه خبرا . خوبی
امید : شکر سلامتی . خوبم
غرق صحبت بودیم و پشت سرمو نگا کردموووو ....
با مامان روبه رو شدم
حالیم نشد کی گوشیو قطع کردمو و شماره حذف کردم
مامان هم ک فقط تند تند سوال میپرسید و من بیشتر هول میشدم و نزدیک بود گوشی از دستم بیفته
خونه مادرجان سه تا حیاط داشت ک با دیوار از هم جدا شده بود با سه در به هم متصل بود
گوشی ب دست شروع کردم به فرار از دست مامان
مامان هم ی شاخه از درخت ک زیادی کلفت و خشکیده بود و روی زمین افتاده بود رو برداشت و افتاد دنبالم
نفسم داشت بند میومد
مامان هنو از رابطه من امید خبر دار نشده بود و بابا هم چیزی بهش نگفته بود
نمیخاستم حمایت مامانو از دست بدم
انتهای حیاط سوم بود ک مامان چوب رو پرت کرد سمت پام و باعث شد تعادلمو از دست بدم چون نیفتم ایستادم
ک مامان گوشیو از دستم قاپید
دوباره شروع کرد ب پرسیدن سوال
مامان: کیی بود باهاش حرف میزدی
نرجس : نرگس بود
مامان : پس کو شمارش
نرجس : ی جوری دنبالم کردی ترسیدم دستم خورده پاک شده
مامان : عجب . برو چادرتو بردار بریم خونه
مامان حالش ی طوری شد
انگار اونم ی حدسایی میزد
ولی اعتماد داشت . اعتماد ب دخترش ک نمیدونست به همین اعتمادش خیانت کرده
بابا مسافرت کاری بود
خونه ساکت ساکت
داداشم خابیده بود و مامان هم اصن میلی به حرف زدن نداشت و خواهرمم پی درس و مشقاش
..........
زنگ گوشی ب صدا در اومد . باید میرفتم مدرسه
مامان هم با صدای گوشی بیدار شد و رفتم واسه منو خاهرم لقمه آماده کنه
خواهرم زودتر از من باید میرفت مدرسه و من همیشه یک ربع ده دیقه بعد اون از خونه میزدم بیرون . وقتی خاهرم رفت مامان به میز صبحانه خیره شده بود
دیگ منم باید میرفتم مدرسه
رفتم سمت مامان و ازین ک برامون صبحانه حاضر کرده تشکر کردمو بابت دیروز عذرخواهی
.............
هر روز عصر ها ک حوصلم سر میرف
ی برگه از دفتر طراحیم جدا میکردمو و دردودل هامو توش مینوشتم
هرچی ک تو دلم بود . درباره خودم خانوادم امید و ...
دلم نمیخاست بندازمشون دور برای همین تا میزدم و پشت تابلو اتاقم قایم میکردم
............
با مامان از خونه عزیزجون میومدیم ک ریحانه گفت باید برای درس هام شاد رو نصب کنم
بابا باز هم سفر کاری بود
زنگ زد ب بابا و بابا هم گفت ک برو خونه عمه تا برات نصب کنه
همین کارو هم کرد
ولی گروه درسی ریحانه رو شماره ای بود ک بابا اونو از رو گوشی برداشته بود
وقتی وارد شاد شدم شماره امید رو زدم ب امید اینکه شاد رو نصب کرده باشه چشمام با دیدن اکانت امید تو شاد از خوشحالی برق زد
سیمکارتی ک بابا از رو گوشی برداشته بود رو پیدا کردم و گذاشتم رو گوشی و اکانت دیگ رو باز کردم و دوباره سیمکارت رو دراوردم گذاشتم سر جاش
بعد از اون اکانتی ک اول باهاش وارد شاد شدم و هیچی روش نداشتم به امید پیام دادم
مامان فقط گوشیو پنج دقیقه میداد دستم
تو تمام این پنج دقیقه خودش کنارم مینشست تا زمانی ک ۵ دقیقه ام تموم میشد و گوشیو ازم میگرفت و اصن وقت نمیشد با امید حرف بزنم
بعد ۳ روز موفق شدم دور از چشم مامان وارد اکانت شم اما از امید خبری نشده بود
حتی آنلاین هم نشده بود
هیچ ب هیچ
همه چیز همینطوری گذشت تا رسید به ²¹ دی ماه سال ¹⁴⁰¹
چهارشنبه بود
شنبه امتحان علوم داشتم و میخاستم سوال های علوم رو بنویسم تا بخونم
گوشی رو از مامان گرفتم ک برم تو اتاق ولی مامان مخالفت کرد و گفت همینجا تو آشپز خونه بشین بنویس
رفتم و ی گوشه ک از هیجا دید نداشت رو انتخاب کردم و نشستم واولین کار چک کردن شاد بود
ادامه دارد ....