رُمانِـ؏ِشقِمَجازےمَن
#پارت4
نویسنده:narjes
✩。:•.───── ❁ - ❁ ─────.•:。✩
امروز رو هر جوری بود گذروندم ...
راه افتادم سمت خونه ...
وقتی رسیدم کلید انداختم و در رو باز کردم و رفتم داخل
به مامان و ابجی سلام کردم و خودمو رسوندم به اتاقم
آنقدر خسته بودم که خودمو پرت کردم روی تخت ، چشمام رو بستم و به این فکر کردم که چجوری به بابا بگم باید روبیکا رو نصب کنم که طبق معمول ریحانه خانوم که خواهر کوچیک بنده که 10 سالش بود دوباره با مامان شروع به بحث کردن که چرا ریحانه از راه که میرسه لباساشو تو خونه ولو میکنه .
تا غروب به کسی چیزی نگفتم ، بابا هم که سرکار بود ، به بابا هم زنگ نزدم .
اما موقع غروب دیگه طاقت نیاوردم و زنگ زدم به بابا .
بعد از سه تا بوق ...
+الو . سلام بابایی
_سلام عزیزم خوبی؟!
+مرسی .خسته نباشید .
_سلامت باشی دلبر بابا . کاری داشتی ؟!
+خب راستش آره . امروز مشاور مدرسه گفته بود روبیکا نصب کنیم تا تو گپ اطلاع رسانی عضوم کنه . چون ع
فعلا تو شاد نمیشه گروه و کانال زد ، منم که امروز به عنوان همیار مشاور انتخاب شدم گفت حتما نصب کنم تا عضوم کنه
_باشه عزیزم نصب کن .
+جدیییییییی؟!
_آره ، فقط نرجس حواستو جمع کنیاااا
+چشم بابایی.مراقب خودت باش . کاری نداری ؟!
_نه. به مامان اینا سلام برسون خداحافظ
و بوق اشغال ...
با هیجان خاصی از این که بابا بهم اعتماد کرده یه هورا گفتم که مامان گفت :
+تو باز زد به سرت؟!
در جواب فقط به یه نیش خنده مرموزانه اکتفا کردم
روبیکا رو نصب کردم و به نورمحمدی <مشاورمدرسه> پیام دادم که تو گروه عضوم کنه .
چند ساعت بعد ...
رفتم داخل روبیکا تا ببینم خبری تو گروه هست یا نه که دیدم یه نفر ناشناس بهم پیام داده ...
(هنوز نیومده مزاحمان شروع شددددد)
پیام رو باز کردم که دیدم نوشته :
حمیدرضا:سلام خوبی؟! اصل میدی ؟!
<حمیدرضا همون مزاحمه بود>
ادامه دارد ...
² تا لایک میخوام برای بارگذاری پارت بعد 🙂❤