رُمانِ‌ـ؏ِشقِ‌مَجازے‌مَن

تو این وبلاگ براتون رمان و موضوعات روزانه بارگذاری میشه 🥺💗 لایک و کامنت یادتون نره😁🤝🏻

رُمانِ‌ـ؏ِشقِ‌مَجازے‌مَن

#پارت‌5

نویسنده : narjes

✩。:•.─────  ❁ - ❁  ─────.•:。✩

 

حمیدرضا : سلام ، خوبی؟!       اصل میدی؟!

 

نرجس : سلام خوبم ، شما؟!

 

حمیدرضا : من ؟! حمیدرضا هستم .

 

نرجس : از کجا؟!

 

حمیدرضا : از گلستان 

 

نرجس : چند سالته ؟!

 

حمیدرضا : ۱۷ 

 

دیگه سوالی نپرسیدم تا گفت : رل میزنی ؟!

 

نرجس : برو گمشو بچه پرو تو هنوز دهنت بو شیر میده اومدی گوه میخوری 

 

و زدم بلاک کردم پشت بندش زدم زیر خنده که مامانم گفت : بسه بسه پاشو برو بگیر بخواب 

 

روز بعد زنگ اخر مدرسه ...

 

مدیر اومد داخل کلاس گفت : نرجس خانوم پدرت زنگ زد گفت از مدرسه بری خونه پدربزرگت 

 

+چشم

 

نرگس و زینب با صدای کمی که فقط خودم بشنوم گفتن : نرجس میری خونه پدربزرگت؟!

 

گفتم: آره 

 

نرگس گفت : پس با هم بریم 

(چون خونه نرگس و زینب نزدیک خونه پدربزرگم بود و تو یه مسیر بودیم )

 

تو راه رفتن به خونه ...

 

نرجس : بچه ها یه چیزی واستون تعریف کنممممم

دیروز وقتی روبیکا رو نصب کردم یه پسری پیام داد به نام حمیدرضا ...

 

نرگس : واییییییییییی نرجس خاکککک تو سرت چی ب بچه مردم گفتی🤣🤣🤣

 

نرجس : حقش بود 🗿

 

و کل راه در حال خندیدن بودیم که فکر میکنم هرکی مارو میدید فکر می‌کرد دیوونه ایم و یه تخته‌امون کمه😑

 

روز ها گذشت تا شد ²⁴ مهر سال ¹⁴⁰¹ ساعت ²² و ²⁹ دقیقه تا طبق معمول قبل از خواب به روبیکا سر زدم و دیدم یه ناشناس بهم پیام داده به نام "امید"

 

با خودم فکر کردم این حتما همون امیدی هست که هم مدرسه‌امه و یک سال ازم بزرگ تره  

 

صفحه چت‌شک باز کردم که دیدم نوشته 

 

+سلام ، اصل میدی ؟!

 

_شما؟!

 

و بعد گرفتم خوابیدم ، اما همش دلم شور میزد که اگر این امید همون امید باشه چی ...

 

روز بعد قبل رفتن به مدرسه هنوز خبری ازش نبود تا اینکه از مدرسه اومدم و باز هم باید میرفتم خونه پدربزرگم که دیدم پیام داده ...

 

ادامه دارد ...

لایک کامنت موخام🙂💔

رُمانِ‌ـ؏ِشقِ‌مَجازے‌مَن

#پارت‌4

نویسنده:narjes

✩。:•.─────  ❁ - ❁  ─────.•:。✩

 

امروز رو هر جوری بود گذروندم ...

راه افتادم سمت خونه ...

وقتی رسیدم کلید انداختم و در رو باز کردم و رفتم داخل 

به مامان و ابجی سلام کردم و خودمو رسوندم به اتاقم 

آنقدر خسته بودم که خودمو پرت کردم روی تخت ، چشمام رو بستم و به این فکر کردم که چجوری به بابا بگم باید روبیکا رو نصب کنم که طبق معمول ریحانه خانوم که خواهر کوچیک بنده که 10 سالش بود دوباره با مامان شروع به بحث کردن که چرا ریحانه از راه که میرسه لباساشو تو خونه ولو میکنه .

 

 

تا غروب به کسی چیزی نگفتم ، بابا هم که سرکار بود ، به بابا هم زنگ نزدم .

 

اما موقع غروب دیگه طاقت نیاوردم و زنگ زدم به بابا .

بعد از سه تا بوق ...

 

+الو . سلام بابایی

 

_سلام عزیزم خوبی؟!

 

+مرسی .خسته نباشید .

 

_سلامت باشی دلبر بابا . کاری داشتی ؟!

 

+خب راستش آره . امروز مشاور مدرسه گفته بود روبیکا نصب کنیم تا تو گپ اطلاع رسانی عضوم کنه . چون ع

فعلا تو شاد نمیشه گروه و کانال زد ، منم که امروز به عنوان همیار مشاور انتخاب شدم گفت حتما نصب کنم تا عضوم کنه 

 

_باشه عزیزم نصب کن .

 

+جدیییییییی؟!

 

_آره ، فقط نرجس حواستو جمع کنیاااا

 

+چشم بابایی.مراقب خودت باش . کاری نداری ؟!

 

_نه. به مامان اینا سلام برسون خداحافظ 

 

و بوق اشغال ...

 

 

با هیجان خاصی از این که بابا بهم اعتماد کرده یه هورا گفتم که مامان گفت :

 

+تو باز زد به سرت؟!

 

در جواب فقط به یه نیش خنده مرموزانه اکتفا کردم 

 

روبیکا رو نصب کردم و به نورمحمدی <مشاور‌مدرسه> پیام دادم که تو گروه عضوم کنه .

 

 

چند ساعت بعد ...

 

رفتم داخل روبیکا تا ببینم خبری تو گروه هست یا نه که دیدم یه نفر ناشناس بهم پیام داده ...

 

(هنوز نیومده مزاحمان شروع شددددد)

 

پیام رو باز کردم که دیدم نوشته :

 

حمیدرضا:سلام خوبی؟!      اصل میدی ؟!

<حمیدرضا همون مزاحمه بود>

 

ادامه دارد ...

 

² تا لایک میخوام برای بارگذاری پارت بعد 🙂❤

 

رُمانِ‌ـ؏ِشقِ‌مَجازے‌مَن
نویسنده : narjes
#پارت_3
✩。:•.─────  ❁ - ❁  ─────.•:。✩ 

راه افتادم که برم سمت کلاس ، وقتی رسیدم در زدم و درخواست اجازه کردم و بعد از اینکه شخص ناشناس قبول کرد ، وارد شدم . 
چشمم افتاد به چشم پسره که با پوزخند بهم خیره شده بود ، چشم غره ای رفتم بهش و نشستم روی نیمکت .
شخصی که روی صندلی معلم نشسته بود شروع به صحبت کرد . 

+ سلام بچه ها . وقتتون بخیر . شروع سال تحصیلی جدید رو بهتون تبریک میگم . بنده نورمحمدی مشاور تحصیلی مدرسه تون هستم . امیدوارم روز های خوبی رو کنار هم تجربه کنیم و از هم چیزای جدیدی یاد بگیریم . خب باید بگم که هر مشاوری ، همیار مشاور هم لازم داره . برای همین ۲ نفر داوطلب دختر و ۲ داوطلب پسر میخوام . 

با ذوق دستمو گرفتم بالا که ازم پرسید : 

+ اسمتون؟! 

- نرجس ... هستم . 

بعد چند دقیقه ۳ داوطلب دیگه هم انتخاب شدن و مشاور دوباره شروع به صحبت کرد . 

+ فعلا گروهی برای اطلاع رسانی در برنامه شاد نداریم . برای همین همیار مشاور ها شماره هاشونو بدن تا در روبیکا گروه اطلاع رسانی بزنیم و عوضشون کنم . 

بعد از گرفتن شماره ها تشکر کرد و کلاس رو ترک کرد . 

ادامه دارد ...

#؏ِشــقِ‌مَجازے‌مَن
#پارت‌2
نویسنده narjes
✩。:•.─────  ❁ - ❁  ─────.•:。✩
... پا تند کرد سمت در و در رو بست . 


+ برو اون طرف میخوام برم بیرون :angry: 


- حالا بودین :smirk: 


+ میگم برو گمشو اون طرف هنوز که جیغ نزدم همه بریزن تو کلاس :angry: 


- نه بابا ، ازین کا را هم بلدی ، جیغ بکش ببینم .🤣 

+ میدونی که اگه جیغ بزنم مدیر بیاد چه بلایی سرت میاد :smirk: 


- اوخ اوخ ترسیدم :joy: 


( داشت خودشو عادی جلوه میداد ولی از جمله ای که گفتم رنگ به رخش نمونده بود . با این حال گفت :) 


- بچه ها ، بنظرتون یکم اذیتش کنیم یا بزاریم بره ؟ 


کسی چیزی نگفت . در رو باز کرد و جلوم واستاد و تو چشمام زل زد و گفت : 


- فکر نکن از جیغ جیغت ترسیدم ، نمیخوام بلایی سرت بیاد ، حالا برو .:unamused:  


یه پوزخند زدم و گفتم : 
+ فقط چون قراره یه مدت همکلاس باشیم به کسی چیزی نمیگم .🙄 


و کلاس رو ترک کردم . 


به محض بیرون اومدن از کلاس زنگ به صدا در اومد و باید همه میرفتن کلاس ، ولی من کلافه ازین مدرسه مزخرف بیخیال کلاس شدم و سمت آب خوری رفتم ، همونجا چند نفر از دخترا در حال صحبت بودن .
جوری که انگار به حرفاشون توجه نمیکنم رفتم سمت شیر آب و بازش کردم  و آبی به دست و صورتم زدم و تو همون حال به حرف های اونا گوش میدادم که میگفتن:


+ بچه ها خبر دارید امروز قراره یه مشاور بیاد و از هر کلاس همیار مشاور انتخاب کنه؟! 


همشون مثل چی خر ذوق شدن :joy: 


زهرا در جواب ریحانه گفت : 

- واقعااااا؟! 
من از کلاس هفتم حتما یکی از همیار مشاور ها میشم .:smirk:🤭 


ریحانه گفت : 
+ اره ، خب تو درست خوبه حتما هم باید انتخاب شی. 

همینطور گرمممممم صحبت بودن و من هم همونجا وایساده بودم که یهو مدیر مدرسه ازراه رسید با صدای نسبتا بلند و عصبانی داد زد: 
+مگه صدای زنگ رو نشنیدین چرا هنوز تو محوطه وایسادین؟! 


زهرا و ریحانه همزمان با هم من من کنان گفتن: 


-ببخشید آقا 


من هم با یه عذر خواهی مختصر رفتم سمت کلاس. 

وقتی رسیدم دم در کلاس در زدم که صدای معلم رو شنیدم که گفت : 


+بفرمایید 


- ببخشید اجازه هست ؟! 


+نخیر چرا انقدر دیر اومدی سر کلاس ؟! 


-حالم خوب نبود 


+اجازه اومدن سر کلاس رو نداری برو بیرون 


با این جمله همه زدن زیر خنده :unamused:


منم ناچار اومدم بیرون و رفتم تو محوطه حیاط 

...................‌ 


زنگ تفریح به صدا در اومد و من پا به فرار گذاشتن که مبادا دوباره کسی بهم گیر بده . 
اوضاع سختی بود و متعجب بودم ازین که دخترای اینجا چرا درگیر مشکلاتی که من باهاشون مواجه شدم ، نیستن. 


تو فکر بودم که مدیر اومد تو محوطه حیاط و گفت : 


+دانش آموزان کلاس هشتم برن کلاس ...

#؏ِشــقِ‌مَجازے‌مَن
#پارت‌1
نویسنده:narjes
✩。:•.─────  ❁ - ❁  ─────.•:。✩
<از‌زبان‌نرجس💗>

بالاخره منم شدم کلاس هشتم ، بچه های پارسال میگفتن دروس هشتم سخته و من هم تو استرس 
ریاضیش بودم😂 

با زنگ ساعت از خواب بیدار شدم و دست و صورتمو شستم یونیفرم مدرسه رو که طوسی رنگ بود تنم کردم و خودمو برای اولین روز مدرسه آماده کردم .

رفتم سمت آشپزخونه که دیدم مامان مشغوله آماده کردن صبحانه اس ،

+ بَه بَه صبح مامان قشنگم بخیر 😊

- صبح شما هم بخیر ، دیرت نشه هاااا .

نشستم چند تا لقمه گرفتم واسه خودمو خوردم و به سرعت از خونه زدم بیرون .

( خب جونم براتون بگه که امسال بخاطر کار پدرم اومدیم شهرستان و تو روستای پدریم باید زندگی می‌کردیم 😢
و من هم باید میرفتم مدرسه روستا که مختلط بود و دخترها به همین خاطر باید چادر سرشون میکردن😡 
من اسمم نرگس هست و 14 سالمه و در شهر مشهد زندگی میکنم☺️)

وارد مدرسه شدم ، دوست و رفیقی هم نداشتم و نگاه های متعجب دخترها و هیز پسره ها منو اذیت میکرد 😕
برای همین با تمام سرعتم خودمو به کلاس رسوندم .

هر روز تو مدرسه سه زنگ کلاسی 1 ساعت و 30 دقیقه ای داشت و بین هر زنگ 15 دقیقه زنگ تفریح .

شنبه و یکشنبه رو هر جور شد گذروندم 😢

شد دوشنبه با نق نق های بسیار من و صدا زدن های مامان شروع شد.😂

- نرگس بسه خوابیدی پاشو مدرسه دیر میشه 😡

+وااااااای مامان بزار بخوابم توروخدا فقط پنج دقیقه 😒

- دیر به کلاست برسی به من ربطی نداره 🙃

.......................

وارد مدرسه شدم و همچنان با نگاهای رو مخ روبه رو بودم که داشت کم کم دیوونم می‌کرد 😕 

با پسرها معمولا که نه بیشتر اوقات رفتار مناسبی نداشتم 😂

وارد کلاس که شدم چند نفر از پسر ها رو میز ها نشسته بودن .
با ورود من بهم نگاه کردن و سلام تمسخر آمیزی کردن که جواب ندادم و محل نزاشتم ، نگاهی به کلاس انداختم همه پسر بودن و من تنها .
تصمیم گرفتم از کلاس برم بیرون که یکی از پسرا پا تند کرد به سمت در و در رو بست و جلومو گرفت .
 

معرفی🥺☘
16:40 1403/06/27 | ‌tanha

سلاممممم ، قراره رمان عشق مجازی من رو که طبق واقعیت هست براتون بارگذاری کنم😍🤝🏻

درباره

رُمانِ‌ـ؏ِشقِ‌مَجازے‌مَن :)

درباره دختر و پسری با هم آشنا میشن و بدون اینکه همو ببینن عاشق هم میشن و کلی مانع رو پشت سر میزارن اما ...

قدرت گرفته از بلاگیکس ©