رُمانِ‌ـ؏ِشقِ‌مَجازے‌مَن

تو این وبلاگ براتون رمان و موضوعات روزانه بارگذاری میشه 🥺💗 لایک و کامنت یادتون نره😁🤝🏻

سیلامممممم اینم پارت ⁹

✩。:•.─────  ❁ - ❁  ─────.•:。✩

 

یه شب واسه شب خونه عمه کوچیکم بودم که دوتا دختر ناز داشت ، دختر بزرگش ۴ سالش بود که اسمش یکتا بود و خیلی خشگل ناز بود با چشم های سبز ، دختر کوچیکش اسمش یاسمن بود که ۲ سالش بود ، من عاشق این دوتا گوگولی بودم ، اون شب امید پیام داده بود و مسمم رو اینکه براش عکس بفرستم 

 

اما من ترس زیادی از خانوادم داشتم ، میترسیدم اگه ی روزی مامانم یا بابام چیزی بفهمن چیکار کنم اما امید ...

 

 

 

اما امید میگفت الا بلا باید بفرستی 

 

گفتم عکس نمیدم همین الان یه تماس تصویری میگیریم 

 

گفت باشه حله 

 

حالا باید دنبال یه جای خلوت میگشتم ، خونه عمه شلوغ بود غیر از خانواده خودمون پدربزرگ اینا هم بودن ، گفت پس چرا زنگ نزدی 

 

+ صبر کن یه جای خلوت پیدا کنم 

 

تو خونه واقعا جایی نبود تصمیم گرفتم برن تو حیاط ، به حیاط که رسیدم دیدم تاریکه اما ازون جایی که اول به امید گفتم اومدم تو حیاط زنگ بزن ، وقتی گفتم حیاط تاریکه دوباره عصبی شد 

 

با هم قرار گذاشتیم فردا بهش زنگ بزنم ، ازم معذرت خواهی کرد چون با عصبانیت باهام برخورد کرد و گیر داده بود عکس بفرستم و گفت :

 

امید: ببخشید من امشب از چیز دیگه ای ناراحت بودم سر تو خالی کردم 

 

نرجس : نه عیب نداره ولش کن 

 

اون شب انگار یک دل نه صد د عاشق هم شدیم 

 

 

ساعت ²² و ⁴³ بود که از عمه اینا خداحافظی کردیم و رفتیم خونه خودمون 

 

خونهء ما ² خوابه ، یعنی دو تا اتاق داره و چون هوا سرد بود همه تو پذیرایی میخوابیدیم اون شب هم تشک  هارو پهن کردیم همه خوابیدن اما من خوابم نمی‌برد،  گوشی تو شارژ بود برداشتمش و رفتم سمت اتاق توی تاریکی نشستم ولی در اتاق رو نبستم 

 

رفتم روبیکا که دیدم امید آنلاین شروع کردیم به صحبت 

 

امید:ناراحتی ازم ؟!

 

نرجس : نه ، فراموشش کن 

 

امید: باش،اومدین خونه خودتون ؟!

 

نرجس : آره یه ¹ ساعتی هست همه خوابیدن من خوابم نمی‌برد 

 

امید: آها 

 

امید تقریبا یک هفته بود که اومده بود کرمان که از پدربزرگش مراقب کنه چون بنده خدا سنی ازش گذشته بود و همینطور مریض بود و نمیتونست کار هاشو انجام بده 

 

حرفی واسه گفتن نداشتیم واسه همین سرمو بردم بالا و به اتاق نگاهی انداختم که دیدم خیلی تاریکه و پرده پنجره کنار زده اس و بیرون خیلی وحشتناک دیده می شد 

 

نرجس : من میترسم 

 

امید: از چی 

 

نرجس : اتاق تاریکه پرده کنار زده اس بیرون تاریک تره منم که تنهام تو اتاق دارم وحشت میکنم 

 

امید: اوممممممممم الان یکی میاد پشت پنجره میخورتت 

 

نرجس : وای توروخدا نگو من میترسم 

 

امید: ترس نداره دیوونه از پنجره بیرونو نگاه نکن 

 

انقد سرگرم صحبت با امید شده بودم که اصن زمان دستم نبود و حتی به این فکر نکردم الان مامان یا بابا بیان دم در اتاق ازم بپرسن داری نصف شبی چیکار میکنی چی جوابشونو بدم 

 

امید : من تو عمرم فقط یه بار ترسیدم 

 

نرجس : ببین تو بگو از چی ترسیدی من سین نمیزنم فردا صبح نگا میکنم 

 

امید : 😂😂😂 انقد می‌ترسی 

 

نرجس  : آره 

 

به سرم زد یه سوال بپرسم ببینم واکنشش چیه ...

 

نرجس : امید اگه من بمیرم چیکار میکنی؟!

 

امید :نگو تورو خدا 

 

نرجس : خب بگو چیکار میکنی ؟!

 

امید : خودمو تو دریا غرق میکنم 

 

نرجس : تو کرمان ک دریا نیست 

 

امید : عااااا خو یه چاه پیدا میکنم خودمو ميندازم توش 

 

نرجس : عومممممم خوش‌به‌حال من که یکی مثل تو دارم انقد دوسم داره ...

 

امید : بعله پس چی فکر کردی 

 

نرجس : امید قول بده هیچ وقت تنهام نزاری ...

 

امید: تا تو تنهام نزاری ، هیچ وقت تنهات نمیزارم 

 

نرجس : خیلی دوست دارم 

 

امید : من بیشتر 

 

بعد از چند دقیقه ...

 

امید : یه ⁵ دیقه پیام نده اومدن واسم کامپیوتر رو نصب کنن 

 

ساعت ¹² شب ؟!!!!!!

اما اون موقع انقد حالم خوب بود که نمیدونم چرا به هیچ حرف امیدم شک نداشتم 

 

اون شب با هم خداحافظی کردیم و امید یادآوری کرد که فردا بهش زنگ بزنم همو ببینیم 

 

روز بعد ...

 

✩。:•.─────  ❁ - ❁  ─────.•:。✩

 

ادامه دارد ...

 

لایک و کامنت یادتون نره 

درباره

رُمانِ‌ـ؏ِشقِ‌مَجازے‌مَن :)

درباره دختر و پسری با هم آشنا میشن و بدون اینکه همو ببینن عاشق هم میشن و کلی مانع رو پشت سر میزارن اما ...

آخرین مطالب
پربازدیدترین مطالب
محبوب‌ترین مطالب
جنجالی‌ترین مطالب
آرشیو
نویسندگان
دنبال‌کنندگان
قدرت گرفته از بلاگیکس ©