رُمانِ‌ـ؏ِشقِ‌مَجازے‌مَن

تو این وبلاگ براتون رمان و موضوعات روزانه بارگذاری میشه 🥺💗 لایک و کامنت یادتون نره😁🤝🏻

سیلاممم ، ببخشید دیگ درس زیاد دارم نمیتونم در طول هفته پارت بدم 

 

✩。:•.─────  ❁ - ❁  ─────.•:。✩

در باز شد و یکتا سرش رو ما بین در قرار داد و در نیم باز بود که گفت : 

 

یکتا : نرجس بیا شام 

 

نرجس : باشه قشنگم تو برو منم میام 

 

لبخند تو دل برویی زد و در رو بست 

 

تو آینه روی طاقچه خودمو نگاه میکردم که امید ازم پرسید کی بود ؟!

 

نرجس : یکتا بود . گفت برم واسه شام . ولی هنوز زوده دلم نمیخاد 

 

امید : آها خب پس برو بعد حرف می‌زنیم 

 

دوباره در باز شد این بار یاسمن اومد تو اتاق که گفتم: عزیزمممممممم برو من میام الان 

 

امید خندید و گفت : آروم باش . به اعصابت مسلط باش 😂

 

نرجس : نمیزارین کهههه

 

امید : واااا . راستی رفیقم میخاد بره اصفهان منم باهاش برم بنظرت؟!

 

نرجس : واسه چی ؟!

 

امید : میخاد بره . قرار داره🤣

 

دلم راضی نبود بره . ولی نمیتونستم بگم نرو بعد میومد می‌گفت من میخاستم برم تو نزاشتی

 

 

نرجس : نمیشه نری؟!

 

امید : خب اگه تو بگی نرو نمیرم 

 

نرجس : خب من نمیخام بخاطر حرف من کاری که دوست داری رو انجام ندی

 

امید : خب پس نمیرم 

 

نرجس : مطمئنی نمیخای بری ؟!

 

امید : تو دلت راضی نیس . یه بهونه میارم میگم نمیام 

 

نرجس : باشه . مرسی . فعلا کارین داری من برم ؟!  دارن صدام میزنن

 

امید : نه برو خدافظ

 

نرجس : مراقب خودت باش . خدافظ 

 

خداحافظی کردم و شماره رو از لیست تماس ها حذف کردم و گذاشتمش رو میز و رفتم سمت پذیرایی واسه شام 

 

 

...................

 

امید : نرجس ؟!

 

نرجس : بله 

 

امید : دوست داری چند تا بچه داشتی باشی؟!

 

نرجس : فوقشششششششششششش ۲ تا . تو چی ؟!

 

امید : چهار . پنج تا

 

نرجس : یا خدا . ماشالا 

 

امید : 😂😂

 

امید : چه رنگی دوست داری ؟!

 

نرجس : خعب من .... آبی آسمونی 

 

امید : وای منم عاشقشممممممممممممممممم

 

نرجس : جدی؟!

 

امید : عاره خیلی رنگ قشنگیه 

 

زهرا پیام داد که رفتم تو صفحه چت‌ش 

 

زهرا : بحثم شده باهاش 

 

نرجس : عیب نداره . خودش پشیمون میشه برمیگرده 

 

زهرا : اگه برنگشت

 

نرجس : عهههههه انقد حرف منفی نزن 

 

زهرا : آخه دوسش دارم 

 

نرجس : مهم اینه اون دوست داشته باشه 

 

دیگه اعصابم خورد شده بود گوشیو انداختم انو طرف و خودمو به بخاری چسبوندم . هوا سرد شده بود و زمین های زعفرون رو باید میرفتیم جمع می‌کردیم صبح ها 

 

چند ساعت کاری به گوشی نداشتم ولی دلم خاست با امید حرف بزنم رفتم تو صفحه چت‌مون و یه کلیپ درباره مرگ فرستادم که گفت : 

 

عهههه خدانکنه . ایشالا من زودتر از تو بمیرم . من نمیتونم نبودتو تحمل کنم 

 

نرجس : خدانکنه اصن غلط کردم ببخشید 

 

امید : بش 😂

 

 

..................

 

ظهر روز بعد ...

 

همه گل های زمین رو جمع کردیم و خسته و هلاک سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه 

دیگ هیچی حالیم نمی‌شد از بس خسته بودم 

 

با رسیدنم به خونه یه عکس از محصول امروزمون گرفتم و برای امید فرستادم  که گفت 

 

امید : واییییییییییی زعفران 

 

نرجس : عاره محصول امروزمونه😂😂

 

گوشیو گذاشتم کنار و سفره ناهار رو کمک کردم که پهن کنیم و شروع کردیم به خوردن ناهار 

 

✩。:•.─────  ❁ - ❁  ─────.•:。✩

 

ادامه دارد ...

درباره

رُمانِ‌ـ؏ِشقِ‌مَجازے‌مَن :)

درباره دختر و پسری با هم آشنا میشن و بدون اینکه همو ببینن عاشق هم میشن و کلی مانع رو پشت سر میزارن اما ...

آخرین مطالب
پربازدیدترین مطالب
محبوب‌ترین مطالب
جنجالی‌ترین مطالب
آرشیو
نویسندگان
دنبال‌کنندگان
قدرت گرفته از بلاگیکس ©