سلامممم . 😇💔
✩。:•.───── ❁ - ❁ ─────.•:。✩
نمیدونم اونشب تا صبح چطوری خوابم برد اما صبح که از خواب بیدار شدم تو چشم های غمگین و سرد بابا نمیتونستم نگاه کنم
صورتم رو شستم و یک راست رفتم سمت اتاق ...
خیلی سرد بود ...
بخاطر همین هوای سرد هم مدرسه رو تعطیل کرده بودن
نمیدونم چم شده بود
نح حرفی میزدم
نح غذایی میخوردم
نح حتی گریه میکردم
از خودم و احساساتم کلافه بودم
به دیوار پشت سرم تکیه دادم به این فکر میکردم که دیگ امید رو ندارم ...
دستم رو گذاشتم روی زمین که روی قیچی نشست
قیچی رو برداشت و یه پارچه که کنارم بود رو هم برداشتم
به بازی گرفتم و میخاستم اون پارچه رو ببرم اما قیچی نمیبرید
نمیدونم چی شد که قیچی رو بردم سمت شلوارم قسمت زانو
تا دهانه قیچی رو بستم اندازه ۲ سانت از سر زانوم بریده شد
حالم رو نمیتونستم درک کنم
اتاق واقعا سرد بود و این سرما رو دوست داشتم
چون تو همین سرما با امید چت کردم . حرف زدم . خندیدم . گریه کردم . شاد بودم . ناراحت بودم . همه چی تو همین اتاق و تو همین سرما واسم اتفاق افتاد
وقتی از خاهرم و پسر عمهام که فقط ۳ سال ازم کوچک تر بود فرار کردم و رفتم تو حیاط روی تاب نشستم و تو همون سرما با امید چت میکردم .
وقتی امید میرفت لب ساحل و برام فیلم میفرستاد و من با عشق و شور میرفتم نگاه میکردم . روزی هزار بار
خدایا ....
ینی بعد این روز ها چی میشد ...
ینی دیگ هیچ وقت از امیر خبردار نمیشم...
ینی اون فراموشم میکنه و عاشق یکی دیگ میشه ...
با حال وصف نشدنی بلند شدم و رفتم تو پذیرایی و کنار مامان نشستم و بدون حرف به تلویزیون که خاموش بود زل زدم
مامان پرسید :
شما ها چتونه امروز ؟!
نرجس : کیی
مامان:تو و بابات
نرجس : هچ . خوبم من
مامان : شلوارت چرا همچین
نرجس : هیچی قیچی نمیبرید . تا گرفتم شلوارم بریده شد
مامان : خاک .
کلافه دوباره خودم رو به اتاق رسوندم . اتاقی که شاهد همه چیز زندگیم بود . و فقط تنها اتاقم بود که منو میفهمید
دلم میخاست امید پیشم بود ...
بغلم میکرد ...
میگف نترس من پیشتم ...
ناراحت نباش همه چی درست میشه ...
و من تو بغلش گریه میکردم ...
حتی دیگ گوشی رو نداشتم تا اهنگ هام همدم درد هام باشن
هیچکس منو نمیفهمید
هیچکس درکم نمیکرد
آخه چرا باید اینطوری میشد
کجای راه اشتباه بود ...
سرم رو برگردوندم سمت تابلو کعبه که تو اتاقم بود و به خدا گفتم :
خدایا ...
یادته تو اوج خوشی با امید ، ازت میپرسیدم، این کار درسته؟!
گناهه؟!
چیکار کنم؟!
چرا باید اینجوری بهم میفهموندی کارم اشتباهه
خدایا ...
بعد قراره چی بشه
دیگ اشک هامو نتونستم کنترل کنم ...
دونه دونه میریخت روی گونهام
دلم امید رو میخاست ...
دلم حرف های دل گرم کننده بابا رو میخاست
اما من هیچی نداشتم ...
همه چی زندگیم رو باخته بودم
نح عشقی داشتم
نح انگیزه ای
نح آرزویی
تک و تنها مونده بودم با کلی درد و حرف تو دلم
کاااااااش هیچ وقت زندگیم بسته به عشق و عاشقی نمیشد
اما الان که شده چیکار باید میکردم
ظهر مامان واسه نهار صدام زد ...
نمیدونستم برم یا نح
نمیتونستم جلو بابا سرم رو بلند کنم
از خودم شرم داشتم
رفتم سر سفره که مامان نگه چرا اینطوری شدی
ماکارونی داشتیم نهار ...
خیلی گرسنه بودم . سریع خوردم و رفتم تو اتاق پناه گرفتم و دوباره گریم گرفت از این همه بدبختی
✩。:•.───── ❁ - ❁ ─────.•:。✩
ادامه دارد ...