رُمانِ‌ـ؏ِشقِ‌مَجازے‌مَن

تو این وبلاگ براتون رمان و موضوعات روزانه بارگذاری میشه 🥺💗 لایک و کامنت یادتون نره😁🤝🏻

✩。:•.─────  ❁ - ❁  ─────.•:。✩

با کلی حال بد از جام بلند شدم و رفتم حاضر شم برم مدرسه ...

 

با ورودم به مدرسه نرگس و زهرا اومدن سمت‌م و میپرسیدن که چی شده ، چرا قیافت اینطوری شده . 

 

حتی توان حرف زدن نداشتم . سرم رو گذاشتم رو شونه زهرا و اشک ریختم 

 

زهرا و نرگس میگفتن بگو چی شده شاید بتونیم کمکت کنیم 

 

با تردید دهن باز کردم و همه چیزو بهشون گفتم 

 

دیگ چشمام باز نمی‌شد بی‌جون شده بودم 

 

زهرا گفت من میرم به امید پیام میدم که اینطوری که که تو خیالت از بابت اون راحت شه 

 

سرم رو اووردم بالا و با خوشحالی به چشم های زهرا زل زدم . خوشحال بودم ازین که نرگس و زهرا رو دارم که هوای منو دلم رو داشتن

 

از شانس من زهرا همون روز گوشیش رو یواشکی اوورده بود مدرسه 

 

رفت روبیکا و اکانت امید رو اوورد . نگاه کردم به پروفش که یه قاب مشکی بود با متن : عشق‌منی‌N 

 

دلم پر کشید سمت‌ش اما اشک تو چشمام حلقه زد 

 

زهرا بهش پیام داد و همه قضیه رو تعریف کرد 

 

دلم میخاست صداش رو بشنوم ...

حرف بزنن باهاش ...

 

..............................

 

یه روز ک از مدرسه رسیدم خونه ، دیدم بابا نیست 

مامان هم از قضیه خبر نداشت 

 

گوشیو برداشتم و با اینکه رمزش رو یاد نداشتم . رفتم تو تماس های اضطراری و شماره زهرا رو گرفتم و منتظر موندم جواب بده . وقتی جواب داد با عجله گفتم ، ب امید پیام بده بگو زنگ بزنه الان موقع خوبیه بابام نیست و قطع کردم 

 

هرچی منتظر موندم خبری نشد 

 

........................

 

کنار بخاری خابیده بودم . غرق خواب بودم ...

صدای گوشی مامان رو که شنیدم انگار از بلندی پرت شدم پایین 

 

سرم رو از روی بالشت برداشتم و دیدم بابا گوشی دستش و هی میگه : الو الو کیه . جواب بده 

 

با این طرز رفتار بابا فهمیدم امیده 

 

امید به آرزوی اینکه من گوشی رو وصل کنم زنگ میزد و منتظر بود صدای منو بشنوه اما با داد بی داد های بابا روبه رو میشد

 

رفتم و تو اتاق نشستم . هی خودمو لعن گفتم هی به خودم فوش دادم . تو فکر گندی که خودم زده بودم  بودمکه با ورود  ناگهانی بابا و عصبانیتش رشته افکار پاره شد و گردنم نبض میزد 

 

گوشیو گرفت جلوم که چشمم به شماره امیدم افتاد🥲

 

بابا با عصبانیت و داد بی داد ازم می‌پرسید : نرجس این کیه 

 

فقط هق میزدم . اشک هام دونه دونه می‌ریخت روی گونه ام 

 

سرم درد میکرد 

 

اما بابا دست بردار نبود و فقط می‌پرسید این کیه . چرا زنگ میزنه . 

 

بابا در حال بازجویی از من بود که گوشی دوباره زنگ خورد . باز هم امید بود 

 

تو دلم گفتم الهی بمیرم براش که فقط منتظره من جوابشو بدم تا از نگرانی در بیاد 

 

بابا که دیگه کلافه شده بود از اتاق رفت بیرون و سیمکارت رو از روی گوشی برداشت و یه سیمکارت دیگه که مال خود مامان بود رو گذاشت. دیگ به کل فهمیدم قرار نیست من امید رو داشته باشم 

 

 

یه کاغذ برداشتم و همه حرفای دلم به امید رو نوشتم روش تا بدم به نرگس عکس بگیره بفرسته واسه امید 

 

نرگس از لحاظ خانواده اش محدود بود و از این کار می‌ترسید اما باز هم قبول کرد و دست رد به سینه ام نزد 

 

اما روز بعد ازین که برگه رد داده بودم به نرگس نرگس اومد و گفت که نتونسته بفرسته برای امید ...

 

✩。:•.─────  ❁ - ❁  ─────.•:。✩

 

ادامه دارد ...

درباره

رُمانِ‌ـ؏ِشقِ‌مَجازے‌مَن :)

درباره دختر و پسری با هم آشنا میشن و بدون اینکه همو ببینن عاشق هم میشن و کلی مانع رو پشت سر میزارن اما ...

آخرین مطالب
پربازدیدترین مطالب
محبوب‌ترین مطالب
جنجالی‌ترین مطالب
آرشیو
نویسندگان
دنبال‌کنندگان
قدرت گرفته از بلاگیکس ©