اگر بخام قدردان کسی باشم اون مامانمه ...
کسی که ⁹ ماه بهم جون داد تو شکمش ...
وقتی مریض بودم تا صبح بالای سرم بود ...
نازمو میکشید ...
خاطره ای ک همیشه پدربزرگم واسم تعریف میکنه ...
میگف :
خونه هامون ی جا بود ، کنار هم.
شبای تابستون ک تو حیاط میخوابیدیم ط یه بچه کوچولوی شیرین زبون با موهای فر بودی
مامانتو مجبور میکردی ک نصف شب بیاد بالاس سر ما تو حیاط بشینه ک ط نرجس کوچولوی بابا بیاد بالا سرمون بازی کنه ...
مامانم واسم کم نزاشت ...
مراقبم بود ...
کنارم بود ...
همراهم بود ...
قدرشو ندونستم ...
قدر خودشو ...
اعتمادشو...
محبتهاشو...
مهربونیاشو ...
بعد اینکه بابام بعد ² ک خودش از رابطه ام با امید با خبر شد به مامانم گفت ...
اون روز طبق روال از مدرسه اومدم بودم و با خوشحالی سلام کردم اما روی خوشی از کسی ندیدم ...
اهل خونه ناراحت بودن ...
بعد حدس زدم ک چی شده ...
رفتم تو اتاق و خودمو حبس کردم ...
هر چی صدام زدم نرفتم بیرون تا اینکه مامان اومد دم در و گفت درو باز کن
باز کردم و اومد تو ...
بغلم کرد گفت : نرجس ....
تو زندگیت چی کم داشتی که به اعتماد ما خیانت کردی؟!
قراره هر کی از راه رسید بگه دوست داره ط باور کنی؟!
من اشک میریختم و مامانم نوازشم میکرد و قربون صدقه میرفت و تو بغلش بودم و روی سرم رو بوسه های ریز میزر
فقط میگفت گریه نکن
من نمیخاستم اینو ...
این محبت هاشو نمیخاستم اون لحضه ...
دلم میخاست باهام دعوا کنه...
بزنه تو دهنم ...
فوشم بده ...
حبسم کنه ...
غذا نده بهم ...
نزاره برم مدرسه ...
ولی فقط گفت عیب نداره بچگی کردی ...
تا عمر دارم مدیونشم...
فداشمیشم
پیش مرگش میشم
روزت مبارک بهترین مامان دنیا❤🐚
ببخش ک واست دختر خوبی نبودم🥲💔